خاطرات دانش آموز شهید اكبر قاسمی

دانش آموز شهید اكبر قاسمی

همه‌ بي تاب شده بودند. سپاه هم خبر درست و حسابي به ما نمي‌داد. حرف‌هاي زيادي ميان مردم مي‌گشت: «شهيد شده، مفقود ….»

صبح، كبري داشت خوابش را تعريف مي‌كرد:

« يه آقاي نوراني بودن.مي‌گفتن: «بي تابي نكنين. اكبر مي‌ياد.» پرسيدم:« شما كي هستين» گفتن:« حسين؛ اما وقتي اكبر اومد، به ياد منَم باشين!»

اكبر آمد. نذر كرده‌ بوديم كه اگر بيايد محرم، خرج بدهيم.محرم آن سال غذاي هيئت را بر عهده گرفتيم؛ اما افسوس كه خودش نبود. دوباره كه رفته بود، شهيد شده بود.

*****

گفت:« من كردستان خدمت كردم. اگه اجازه مي‌دين، برم و از اكبر خبري بيارم.» گفتم قرآن بياورند؛ استشاره به قرآن؛ آيه‌اي آمد كه معنيش اين بود:« شهادت حق است.» اشك‌هايم را فرو خوردم. نرفت. دو  روز بعد از سپاه خبري آورده بودند؛ خبر شهادت اكبر.

*****

خوابش ديده بودند. گفت:« خوشحالي عجيبي داشت. پرسيدم:«اكبر چه قده خوشحالي؟»

گفته بود:«آخه  قراره برام مهمون عزيزي بياد.»

يكي دو روز بعد، پدر رفت. خدا  هر دويشان را بيامرزد.

 

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme